باغ وحش
اماااااااااااااااااااا یه روز جمعه تو شهریور ههههههههههههه که نمیدونم چندم شهریور بود ههههههههههههههه فکرکنم هههههههه 15 شهریوربود بعد از اینکه تقویم را دیدم بابایی بعد از اینکه از اداره اومد و غذاش رو خورد و خوابید و بیدار شد هوس کرد که تو رو ببریم باغ وحش بخاطر همین اماده شدیم رفتیم باغ وحش
اولش تا رفتیم قفسسگها بود تا صداشونرا شنیدی هیمیگفتی هاپوئه از دیدنشون همچین ذوق زده شده بودیکه خدا میدونه همچین ذوق می کردی و برای خودت حرف میزدی که همه توجه ها روبه سمت خودت کشوندی
بعدم مگه دیگه میومدی از ÷یششون این طرف با گریه بردیمت پیش بقیه حیووونها
کلی با دیدن هر کدومشون ذوق می کردی تازه می خواستی بهشون غذا هم بدی
اما ..............
همه چی خوب بود تا اینکه اب بازی را دیدی دیگه گریه هات شروع شد مگه ول کن بودی کل باغ وحشرا گذاشته بودی سرت می گفتی اب بازی اب بازی خلاصه که اخرش رو خراب کردی بچه ههههههههههههههههههه