سید عرشیاسید عرشیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عرشیا کوچولوووووو

بدون عنوان

سلام پسرکم بعد  از یه غیبت  طولانی اومدم که برات یکم بنویسم   خیلی وقته هییچ چی ننوشتم و کلا سر نزدم   نمی دونم چرا حس نوشتن نداشتم داری به سه سالگیت نزدیک میشی امروز دقیقا 2 سال و ده ماه و 23 روزته خیلی ذهنم درگیر تولد گرفتن برای تو هست نمی دونم دقیقا چه تمی بگیرم چطوری بگیرم  و.... ولی دوست دارم همه چی عالی باشه و به یاد ماندنی (دارم غیب می گم الان ) امروز خاله نهال دستش درد نکنه قرار شد تم ماداگاسکارا یا سیرک نامی جونی را بهمون بده (انشا.. یه روز جبران همه خوبهاش را بتونیم بکینم ) خودت عاشق هواپیما و ماشینی شاید اگه وقت کنم هواپیما و ماشین برات  درست کنم ولی اگه نشد تم ...
29 آذر 1393

اولین قدم

پسر کوچولوی من اولین قدمات را روز عاشورا (4 اذر ) تو خونه مامان پوران برداشتی خودت به تنهایی از رو زمین پا شدی واستادی و یکی دو قدم برداشتی ما روووو غرق شادی کردی عزیززززززززززززززززززم  ...
4 آذر 1392

همدان

عزیزم روز جمعه برامون مهمون اومد عموی بابایی با برادرخانمش اینا اومده بودن تا از اینجا برن اردبیل و استارا و شمال ومشهد روز شنبه 23 شهریور  رفتیم همدان با هاشون خیلی خوش گذشت رفتیم گنجنامه و غار علی صدر خیلی بازی کردی خیلی بهت خوش گذشت اما تو غار وقتی سوار قایق شدیم کلی ریه کردی فکر کنم ترسیده بودی همش می گفتی پاااااااا یعنی بریم پایین  اما دیگه نمی شد هههههههههههههههه   اما یکم بعدش تا اخر مسیر تو بغلم خوابیدی   اما یه مسافرت خیلی خوب بود خیلی عالی بود خیلی خوش گذشت ...
26 شهريور 1392

تاب و سرسره

عزیزم این تابستونی هر روز بعد از ظهرها یا من یا بابایی میبریمت پارک کلا دیگه عادت کردی میری تاب بازی سرسره بازی اله کلنگ بازی خلاصه کلی بهت هر روز خوش میگذره   مامان جون پوران هم که دید تو این همه سرسره دوست داری برات یه سرسرهخریده اورده از قبل هم تاب داشتی دیگه تصمیم گرفتیم برات وصل کنیم تا باهاشون بازی کنی   خلاصه خونه شده پارک برات خیلی سرسرت را دوست داری هر روز کلی باهاش بازی می کنی تازه می می نی نی را هم با خودت سوار تاب و سرسره می کنی ههههههههههههه که اونم مثل تو لذتش را ببره هههههههههههههههههههه     ...
26 شهريور 1392

باغ وحش

اماااااااااااااااااااا یه روز جمعه تو شهریور ههههههههههههه که نمیدونم چندم شهریور بود ههههههههههههههه فکرکنم هههههههه 15 شهریوربود بعد از اینکه تقویم را دیدم بابایی بعد از اینکه از اداره اومد و غذاش رو خورد و خوابید و بیدار شد هوس کرد که تو رو ببریم باغ وحش بخاطر همین اماده شدیم رفتیم باغ وحش اولش تا رفتیم قفسسگها بود تا صداشونرا شنیدی هیمیگفتی هاپوئه از دیدنشون همچین ذوق زده شده بودیکه خدا میدونه همچین ذوق می کردی و برای خودت حرف میزدی که همه توجه ها روبه سمت خودت کشوندی بعدم مگه دیگه میومدی از ÷یششون این طرف با گریه بردیمت پیش بقیه حیووونها   کلی با دیدن هر کدومشون ذوق می کردی تازه می خواستی بهشون غذا هم بدی   ...
26 شهريور 1392

15 مرداد 92

مامان جونی ببخشید که انقدر دیر به دیر میام برات می نویسم می دونی که این مدت کلی گرفتار ÷ایان نامه و کارخونه و دادگاه بودم اصلا حس و حا نوشتن هم نداشتم اما  امشب اومدم تا تمام اتتفاقهای این مدت را بنویسم اول  اینکه 15 مرداد رفتیم شیراز عید فطر هم اونجا بودیم یه شب خونه دوست بابایی رفتیم اما بهترین اتفاق و بهترین خاطره مون این بود که شب جمعه ای  با خاله سحر و النا خوشگلش و خاله نهال  و نامی لب غنچه ای رفتیم شهربازی پاساژ ستارهخیلی خوب بود البته خاله نهال باید می رفت مهمونی زودی ترکمون کرد اما با خاله سحر کلی تو شهربازی کیف کردیمخیلی خوب بود سوار اسباب بازیها که می شدی هنوز ند تا حرکت نکرده می ترسیدی وگریه می کردی...
26 شهريور 1392

18 ماهگیت مبارک

عزززززززززززززیزم دیگه 18 ماهت شد  الان برای خودت کلی اقا شدی خیلی بامزه و شیرین و شیطووووووووووون شدی    دیروز 4 شنبه 9 مرداد بردمت واکسنت را زدم انگار فهمیده بودی یه خبرای هست اصلا پات رو نمی ذاشتی داخل  بعدم که رفتی داخل موقع واکسن زدن سفت من رو گرفته بودی و می گفتی بس   ههههههههههههههههه   یه واکسن تو پات زدن یکی تو دستت قطره فلج اطفال هم تو دهنت  وزنت 11 کیلو بود قدت 85 سانت دور سرتم 47.5     بود همه چیزت عالی بود و رو نمودار بعدم موقع خداحافظی با همه بای بای کردی الا با اون خانم پرستاره که بهت واکسن زد هههههههههههههههههه   بعدم با همدیگه کلی پیاده روی...
10 مرداد 1392

تلفن

عزیزکم قربونت بررررررررررررررم تا تلفن زنگ میزنه بر میداری و می خوای ادعای مامان را در بیاری     ...
2 مرداد 1392