سید عرشیاسید عرشیا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره

عرشیا کوچولوووووو

3 ماهگی

توی اردیبهشت رفتیم ارومیه 8روز اونجا بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت   همه عاشقت شده بودن و خیلی دووست داشتن شعله خانم یکی دو بار  بردت حموم باهات کلی بازی می کرد خلاصه دل همه را بردی عزیزم با اون چشای قشنگت و موهای فش فشت هههههههههههه البته به قول امیررضا (پسر عموی مامانی )   تو راه برگشت هم رفتیم خونه دوست مامان (خاله فریبا ) خونشون بناب بود یه دختر به اسم ایتک و یه پسر به اسم عارف داشت عارف که بهت می گفت داداشی اما ایتک راست میرفت چپ میومد می گفت من عاشق عرشیا شدم هههههههههههه البته ایتک 5 سالش بود خیلی دخمل ناز نازی بود   ازاونجا هم اومدیم یه روز کرج خونه مامان پوران موندیم بعدش اومدیم اراک ...
15 ارديبهشت 1392

مسافرت

توی خرداد رفتیم اردبیل برای اینکه مامان بزرگ  و بابابزرگ من حالشون خوب نبود و رفتیم که اونا رو ببینیم   توی برگشت هم رفتیم شمال پیش خاله زهرا و عمومیثم و مهراد دو روز موندیم و  برگشتیم   خیلی هوا گرم و شرجی بود نتونستیم دووم بیاریم ههههههههههههههههه  
15 ارديبهشت 1392

عید 91

مامان جونم این اولین عید تو هست و با وجود تو هر روزمون قشنگتر از روز قبلمون شده   امسال عید اومدیم شیراز و کنار عمو وعمه و مادر بزرگ و پدر بزرگ سال را تحویل کردیم چون بابا علیرضا مرخصیش تا 4 فروردین بود دوباره برگشتیم اراک و 8 عید هم مامان پوران اینا اومدن اراک پیشمون و دو روز موندن و رفتن   ...
15 ارديبهشت 1392

جشن شب هفت

پسر عزیزم سه شنبه شب 11 بهمن 1390 توی سفره خانه سنتی پارسیان تو خیابان ازادگان کرج مراسم شب هفت برات گرفتیم و بابا کریم اذان در گوشت خوند و اسمت را عرشیا گذاشت   البته ما قبلا بهش گفته بودیم اسمت را می خوایم عرشیا بذاریم هههههههههههه ...
13 ارديبهشت 1392

تولد

پسر عزیز مامان روز 6 بهمن 1390 ساعت 12 ظهر توسط دکتر نادر حشمتی دقیقا موقع اذان ظهر چشم به این دنیا گشود و با هر نفسش ما را بیشتر از بیش عاشق خودش کرد.   عزیزه دلم قدمهای کوچیکت را غرق بوووووووووووووسه می کنم و بهترینهاااااااااااااا را برات از خدا می خوام امیدوارم هر لحظه از زندگیت توام با شادی، محبت ،شانس ،موفقیت و عشق باشه   قد هنگام تولد  50 دورسر وزن 3050   چشم سرمه ای ...
13 ارديبهشت 1392

عقد دایی سعید

12 ابان 1391 عید سعید غدیر خم عید شماست چون سید هستی عیدت مبارک پسرم دایی سعید هم تو این روز رسما به جمع مرغها پیوست هههههههههههه صبح جمعه رفتیم محضر و دایی سعید با زن دایی محدثه عقد کردن بعدازظهر هم جشنشون تو تالار بود   کلی زدیم و رقصیدیم خیلی خووووش گذشت شماهم طبق معمول در حال گریه کردن و بغیر بغل من بغل هیچکس نمیموندی هرکی بغلت می کرد پشیمون میشد از بس گریهمی کردی   وسطای مراسم هم یکم خوابیدی ...
12 آبان 1391